زن سیه چرده

مریم سلیمانی
msolymany@ noavar.com


زن سيه چرده در را باز كرد.از باد خنكي كه به صورتش خورد داغ دلش آرام نشد.روبرو دشت بود.دشتي پر از سبزه.امتدادش دربوته هاي زرد طلايي رنگ گندم زار گم مي شد.دسته اي از پرندگان در بالاي دشت براي يافتن دانه اي از اين سو به آن سو پرواز مي كردند.باد گندمها را با هنر نمايي تمام در يك جهت به حركت در مي آورد و تا خوشته هاي تازه كج شده مي آمدند تا به آن جهت عادت كنند باد مسيرش را عوض مي كرد و دوباره از اول و در اين تلاطم دم به دم صورت هيچ يك از خوشه ها را نمي شد ديد.هر كدام براي خود زيبايي داشتند.نمي توانستي بفهمي اين دشت است كه زيباتر است يا گندم زاريا باد بازيگوش يا حتي پرواز يك دست پرندگان. اما دل زن آنقدر تنگ بودكه برايش فرقي نمي كرد كه كداميك زيباترند.انتهاي گندم زار رود پيدا نبود چون پايين تر از سطح ديد بود.اما زن مي توانست آن را تصور كند.چه اينكه بارها و بارها در آن رود لباسهاي پدر پس از كوبيدن خرمن را شسته بود.چقدر از آنجا در روزهاي گرم تابستان آب خنك آورده بود.مخصوصا روزهايي كه مهمانان پدر از شهر مي آمدند.وقت سر خواراندن نداشت.بايد همه چيز باب ميل پدر مي شد وگرنه .....چقدر در روزهاي پاياني سال نزديك عيد نوروز با اينكه هوا سرد بود آنجا لحاف كرسي را شسته بود.با دويمج(وسيله اي چوبي كه در قديم با كوبيدن آن روي فرش آب كثيف را از فرش مي گرفتند)چقدر براي تميز كردن اين فرشها سروصدا كرده بود.دستهايش از سرما كرخت مي شد.سرخ مي شد.گاهي آنقدر كرختي زياد مي شد كه ديگر آنها را احساس نمي كرد.نمي توانست آنها را حس كند.اما حتي فرصت گرم كردن آنها با بخار دهانش را هم نداشت.با اينكه مي دانست اگر باد تندي بيايد از اين تركهاي روي دستش خون بيرون مي زند.اما جاره اي نداشت او بود يك مادر مريض وچند بچه قدونيم قدو يك پدر سختگيروبد دهن.
همه مرداني كه خسته از آبياري به خانه مي رفتند در دل به پدربراي داشتن چنين دختر زرنگ قبطه مي خوردند.اما چه فايده .او هميشه براي پدرش نان خور اضافه بود.چون پسرنبود.چقدر از پسرهاي ده مي آمدند تا از دور زرنگي مثال زدني او را ببينند.و در ورياهاي خود چنين همسري را تصوير مي كردند.هر كدام از پسرهاي ده در ذهن خود مي ديدند كه او زن خانه آنهاست وقتي صبحهاي سرد از خواب بيدار مي شوندآب گرم تازه بيرون آمده از چاه براي وضو مهياست.سر سفره صبحانه پنيري را مي خورند كه اين زن خودش درست كرده و در حالي كه دارد به بچه اي كه در بغل دارد شير مي دهد سفره نان و پنير و گردوي مردش را گره مي زند.ووقتي مردش را بدرغه مي كند تازه مي خواهد براي بافتن قالي به بالاي دار برود.البته حتما مواظب است كه فرزند 9 ماهه در شكمش آسيبي نبيند.شايد اين يكي پسر شد.
چه روزهايي كه صبح خيلي زودوقتي هنوز تنور هيچ نانوايي روشن نشده وقتي هنوز صداي هيچ اذاني از گلدسته بلند نشده.تنها دررودخانه لباس مي شست.سركهريز.بدون اينكه بداندوقتي كارش را تمام مي كند چند چشم او را زير نظردارند.برايش فقط كار كردن مهم بود نه نظاره چشمهاي هميشگي. چقدر در اين جريان مداوم آب گندم مي شست.تا از آن بلغور درست كند.بلغور را بهتر از همه زنان ده درست مي كرد.پوشهالهاي مانده در سبد گندم را با سليقه تمام به آب مي داد.حتي يك دانه گندم در دستهاي ماهرش تلف نمي شد.خاك دانه ها را به خوبي مي گرفت و مي دانست چه موقع بهترين وقت براي از آب بيرون آوردن گندمهاست.چه اينكه اگر زياد هم گندمها در آب مي ماندند بعد از بيرون آمدن از آب قبل از خشك شدن سبز مي شدند.واين يعني كاري بسيار بد.خيلي ها مي خواستند بلغورهاي او را بخرند اما از ترس پدرش جرات چنين كاري را نداشت.
باز هم به دشت خيره مانده بود.آنجا كه آسمان ودشت گويي دست در دست هم داده بودند به زيبايي خودنمايي مي كرند.شايد همان پيوستگي بيش از پيش دل زن را مي آزرد.چون هيچوقت پيوستگي در خانه اش نديده بود.مادر اين اواخر هميشه مريض بود.حتي وقتي مرد هم كسي در اين خانه دلش برايش نسوخت.چون كارها مانده بود و وقتي براي دلسوزي نبود.مادري كه نتواند شيرگوسفندان وقتي از چرا برمي گردند را بدوشد مادري كه نتواند سرشيروخامه و پنيرودوغ و كشك درست كند مادري كه نتواند از پشم گوسفندان براي مردش يك بالاپوش گرم درست كند.مادري كه نتواند قالي هاي رنگارنگ ببافدهمين بميرد بهتر است.
دوست داشت به دشت مي رفت.دوست داشت در لابلاي گندم زار مي دويد.مثل دوران كودكي.شاداب و سرزنده بدون اينكه نگران باشد يا غمي بردلش چنگ زند.زير لب آواز هاي كودكانه بخواند.
-اي مرغ پر طلايي شبا كجا مي خوابي؟زير علم پيغمبر
دوست داشت مثل دوران كودكي آزاد و رها از همه چيز به هر سو حركت مي كرد.باز هم لباس هاي پر از خاك و كاه پدر را مي شست.باز هم گندمها را به دست جريان هميشگي آب مي داد. بلغور مي پخت.باز هم فرشهاي خانه را در آب رودخانه مي شست.باز هم از دستهايش خون بيرون مي زد.باز هم لحاف كرسي سنگين را بردوش مي كشيد تا روي سنگهاي كنار رودخانه پهن كند.حواسش باشد كه گوشه هايش سنگ بگذارد تا باد لحاف را كج نكند.باز هم چشمها خيره به او مي ماندند.تعقيبش مي كردند.باز هم مي توانست از اول زندگي را شروع كند.پدر از پشت سرش دمپايي را به كمرش كوبيد.فرياد زد:
-بيا تو دختر بي آبرو!اگر سرت رو مي نداختي پايين و زندگي ات رو مي كردي الآن خبر مرگت خونه خودت بودي نه اينجا‌ !فردا كه توي دادگاه طلاقت رو داد يه راست مي ري قبرستون.من نون خور اضافه نمي خوام.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32758< 9


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي